پير ما دختر رز در خم محراب نمود
|
سينه را از گهر ميكده سيراب نمود
|
|
هم چنان درد كشيدش كه سحرگه دم زد
|
ما بقي غصه دنيا و خرد آب نمود
|
|
ديدم آن روز بيامد سوي محراب وفا
|
خواهشي از لب لعل مي پر خواب نمود
|
|
شاهد ميكده را دوش به مستي ديدم
|
گفتم اين خمرگران درچه خمي ناب نمود
|
|
گفت "همتاسه"من باش كه هرگز نرسي
|
فارغ از من به نبيذي كه براصحاب نمود
|
|
من خمار ره عشقم كه مي لعل صراح
|
مي رساند به خط يار كه ايجاب نمود
|
|
طالب دردكشان باش و دل از گل برچين
|
آن زماني كه صبوحي به شب اعجاب نمود
|