دلم در وادی غم دربه در شد
همه اندیشه ام زیر و زبر شد
نمی دانم کدامین جمعه آیی؟
دعای جمله مردم بی اثر شد
نمی خواهم دگر الفت بگیرم
که یارم بی وفای رهگذر شد
عجب دارم که با درنده خویان
چه فعلی کردجانش بیخطر شد
نگویم شکوه ای از سرنوشتم
که روحم ازخیانت بی ثمر شد
بگیرد بغض بسیاری ؛ گلویم
نگارم با رقیبان هم سفر شد
نتابد نور و امیدی ؛ به قلبم
زجور مه لقا خاکم به سر شد
تمام روز و شب، باگریه بیجان
رقیبان از جفا کاری ؛ قدر شد
امان از هر خبیث ؛ بد قواره
که عشاق زمان آسیمه سر شد.
:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1